معنی گفتار نغز

حل جدول

گفتار نغز

لطیفه


نغز

عجیب و بدیع، خوب و نیکو

عجیب و بدیع

خوب و نیکو

عجیب، بدیع، خوب، نیکو

فرهنگ فارسی هوشیار

نغز گفتار

خوش بیان، شیرین سخن


نغز

خوب، چیزی نیکو و زیبا و بدیع و عجب از نیکوئی


نغز نغزک

خوش خوش اندک اندک: حلمشان همچون شراب خوب نغز نغز نغزک بر رود بالای مغز. (مثنوی. نیک. 401:4)

لغت نامه دهخدا

نغز

نغز. [ن َ] (ص) خوب. نیک. نیکو. (برهان قاطع). چیزی نیکو و زیبا و بدیع و عجب از نیکوئی. هر چیز عجیب از نیکوئی. (یادداشت مؤلف از فرهنگ اسدی). هر چیزی عجیب و بدیع که دیدنش خوش آید. (برهان قاطع):
یکی نغز گردون چوبین بساخت
به گرد اندرش تیغها در نشاخت.
فردوسی.
به مریم فرستادو چندی گهر
یکی نغز طاووس کرده به زر.
فردوسی.
سیاوش یکی جایگه ساخت نغز
پسندیده ٔ مردم پاک مغز.
فردوسی.
بر جوی منشین و جای چنین
بدین باغ نغز اندر آی و ببین.
فردوسی.
فرازش یکی نغز طاووس نر
طرازنده از گونه گونه گهر.
اسدی.
دو صف سروبن دید وآبی و نار
زده نغز دکانی از هر کنار.
اسدی.
به بازار بتخانه ای نغز دید
که بود از بلندی سرش ناپدید.
اسدی.
قدرت ز برای کار تو ساخت
این قبه ٔ نغز بی کران را.
خاقانی.
کرا دل دهد کز چنین جای نغز
نهد پای خود را در آن پای لغز.
نظامی.
چرخ با این اختران نغز و خوش و زیباستی
صورتی در زیر دارد آنچه در بالاستی.
میرفندرسکی.
|| شیوا. (یادداشت مؤلف). بدیع. تازه. دلنشین:
زبان آوری بود بسیارمغز
که او برگشادی سخنهای نغز.
فردوسی.
کنون ای سخنگوی بیدارمغز
یکی داستانی بیارای نغز.
فردوسی.
چو سالار شاه این سخن های مغز
بخواندببیند که پاکیزه نغز.
فردوسی.
مطربا آن غزل نغز و دل آویز بیار
ور ندانی بشنو تا غزلی گویم باز.
فرخی.
ز بلبل سرود خوش ز صلصل نوای نغز
ز ساری حدیث خوب ز قمری خروش زار.
فرخی.
روزگاری کآن حکیمان و سخنگویان بدند
بوده هر یک را به شعر نغز گفتن اشتهی.
منوچهری.
برزن غزلی نغز و دل انگیز و دل افروز
ور نیست ترا بشنو و از مرغ بیاموز.
کاین فاخته ز آن گَوز و دگر فاخته ز آن گَوز
بر قافیه ٔ نغز همی خوانند اشعار.
منوچهری.
چون او به خرگاه رسید حدیثی آغاز کرد و سخت سره و نغز حدیثی بود. (تاریخ بیهقی). تا حدیث تمام کرد سخت سره و نغز. (تاریخ بیهقی ص 122).
گرگ گیا بره ست و بره گرگ را گیا
این نکته یاد گیر که نغز است و نادره.
ناصرخسرو.
در شعر ز تکرار سخن باک نباشد
زیرا که خوش آید سخن نغز به تکرار.
ناصرخسرو.
و این سحرها که بیدپای برهمن کرده است در فراهم کردن این مجموعات و تلفیقات نغز و عجیب... از آن ظاهرتر است که در باب آن به تحسین حاجت افتد. (کلیله و دمنه).
سرّ سخنان نغز خاقانی
از خواجه شنو که علمش او دارد.
خاقانی.
تا به هر گوش دل انگیز و دل آویز بود
غزل نغز و سماع خوش و آوای حزین.
خاقانی.
بیانی که نغز است فرزانه داند
کمانی که سخت است بازو شناسد.
خاقانی.
تا تو لب بسته گشادی نفس
یک سخن نغز نگفتی به کس.
نظامی.
|| جالب. که جلب توجه کند. که مورد توجه واقع شود:
یک اندیشه ٔ او همی نغز نیست
تو گوئی به سرش اندرون مغز نیست.
فردوسی.
ولیکن یکی داستان است نغز
اگر بشنودمردم پاک مغز.
فردوسی.
زبانی که اندر سرش مغز نیست
اگر در ببارد همان نغز نیست.
فردوسی.
|| بدیع. عجیب. (فرهنگ اسدی ص 175). غریب. طرفه. عجب:
یکی نغز بازی کند روزگار
که بنشاندت پیش آموزگار.
فردوسی.
بر من بیچاره گشت سال و ماه و روزو شب
کارها کردند بس نغز و عجب چون بوالعجب.
ناصرخسرو.
یا نخل بندی کرد شب ها خوشه ٔ پروین رطب
کآن صنعت نغز ای عجب کرده ست خندان صبح را.
خاقانی (دیوان دکتر سجادی ص 450).
هر دم ازین باغ بری می رسد
نغزتر از نغزتری می رسد.
نظامی.
|| شایسته. ملایم.مطبوع:
فرستاده را نغز پاسخ دهیم
بدین آشتی رای فرخ نهیم.
فردوسی.
تو دانی که کاووس را مغز نیست
به تیزی سخن گفتنش نغز نیست.
فردوسی.
|| جمیل. زیبا. مقابل زشت و قبیح. (یادداشت مؤلف):
ای غالیه زلفین ماه پیکر
عیار و سیه چشم و نغز دلبر.
خسروی (صحاح الفرس).
ز او عالم خرف را برنای نغز یابی
زاو گنبد کهن را دوران تازه بینی.
خاقانی.
هنر را باز دانستم ز آهو
همیدون نغز را از زشت نیکو.
فخرالدین اسعد.
قسمت حق است مه را روی نغز
داده ٔ بخت است گل را بوی نغز.
مولوی.
بگفت آنجا پری رویان نغزند
چو گل بسیار شد پیلان بلغزند.
سعدی.
|| خوب. نیکو. (اوبهی) (انجمن آرا) (آنندراج). مطلوب. پسندیده:
چه گفت آن خردمند پاکیزه مغز
کجا داستان زد ز پیوند نغز.
فردوسی.
هر آنکس که اندر سرش مغز نیست
همه رای و گفتار او نغز نیست.
فردوسی.
ز رهام و از بیژن تیزمغز
نیاید به گیتی یکی کار نغز.
فردوسی.
و آشفته کنی به دست بی دادی
احوال بنظم و نغز و رامش را.
ناصرخسرو.
گر چه همه دلکش اند از همه گل نغزتر
کو عرق مصطفی است و آن دگران آب و خاک.
خاقانی.
|| لطیف. (اوبهی) (یادداشت مؤلف از فرهنگ اسدی):
سوم آنکه دیدی تو کرباس نغز
گرفته ورا چار پاکیزه مغز.
فردوسی.
فرستادش افکندن و خوردنی
همان پوشش نغز و گستردنی.
فردوسی.
خرد باید اندر سر مرد و مغز
نباید مرا چون تو دستار نغز.
سعدی.
|| املس. (یادداشت مؤلف). || تازه. لطیف. شاداب:
هست از شکوفه نغزتر و شوخ دیده تر
خاقانی از شکوفه امید وفا مدار.
خاقانی.
|| صاف. روشن. (ناظم الاطباء). || لذیذ. مطبوع. مأکول. خوشگوار. خوش مزه:
نهادند خوان با خورشهای نغز
بنزد شهنشاه پاکیزه مغز.
فردوسی.
به موبد چنین گفت، کای پاک مغز
ترا کردم این لقمه ٔ خوب و نغز.
فردوسی.
تو مغز نغز و میوه ٔ خوشبو همی خوری
و ایشان سفال بی مزه و برگ می چرند.
ناصرخسرو.
مغز نغز و قشرها مغفور از او
مغز را پس چون بسوزد دور از او.
مولوی.
|| خوش. (انجمن آرا). رجوع به نغزبوی شود:
قسمت حق است مه را روی نغز
داده ٔ بخت است گل را بوی نغز.
مولوی.
|| شیرین: زن کنیزکان داشت... یکی نغز بذله. (کلیله و دمنه). رجوع به نغزکار و نغزگفتار شود. || چابک. (اوبهی) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). چست. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء):
یکی باره ٔ گامزن خواست نغز
بدان برنشست آن گو پاک مغز.
فردوسی.
|| ماهر. خوب.طرفه:
بگفتش که رامشگری بر در است
ابا بربط و نغز رامشگر است.
فردوسی.
|| کمیاب. نادر. (از ناظم الاطباء). || (ق) نیکو. نیک. خوب. (برهان قاطع). صواب:
آن کت کلوخ روی لقب کرد نغز کرد
ایرا لقب گران نبودبر دل فغاک.
منجیک.
نوروز فرخ آمد و نغز آمد و هژیر
با طالع سعادت و با کوکب منیر.
منوچهری.
نغز گفت آن حکیم دوراندیش
از هنر هر چه بیش دشمن بیش.
امیرخسرو.
نغز گفت آن بت ترسابچه ٔ باده فروش
شادی روی کسی خور که صفایی دارد.
حافظ.
که آن خرد مایه بضاعت که ما
گرفتیم از ایشان به حکم بها،
نهانی به بنگاه ایشان برید
کم و بیش را سوی آن ننگرید،
به آهستگی چاره ٔ آن کنید
که دربارشان نغز پنهان کنید.
(یادداشت مؤلف از یوسف و زلیخا).

نغز. [ن َ] (ع مص) برآغالیدن قوم را و تباهی افکندن بین قومی. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (از ناظم الاطباء) (از المنجد) (از اقرب الموارد). نزغ. (اقرب الموارد). لغتی است در نزغ. (از متن اللغه). رجوع به نَزغ شود. || نرم مالیدن کودک را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).دغدغه. (از منتهی الارب) (المنجد) (اقرب الموارد).


گفتار

گفتار. [گ ُ] (اِمص) قول. سخن. حدیث. مقاله. مقال. کلام. گفت:
رک که بااند شار بنمایی
دل تو خوش کند بخوش گفتار.
رودکی (احوال و آثار رودکی تألیف سعید نفیسی ج 3 ص 998).
چیست از گفتار خوش بهتر که او
مرغ را آرد برون از آشیان.
حفاف.
زدن مرد را تیغ بر تار خویش
به از بازگشتن ز گفتار خویش.
ابوشکور.
سپهبد ز گفتار او شاد شد
سخن گفتن هر کسی باد شد.
فردوسی.
همی گفت هر کس که ما بنده ایم
به گفتار خسرو سرافکنده ایم.
فردوسی.
یکی ترجمان راز لشکر بجست
که گفتار ترکان بداند درست.
فردوسی.
پیش گفتار بکردار شوی وین عجبست
پیشتر چیزی گفتار بود پس کردار.
فرخی.
در فضل گوهرش بتوان یافتن کنون
مدح هزارساله به گفتار پهلوی.
فرخی.
چیزی که همی دانی بیهوده چه پرسی
گفتار چه باید که همی بینی کردار.
فرخی.
بر دل مکن مسلط گفتار هر لتنبر
هرگز کجا پسندد افلاک جز ترا سر.
شاکر بخاری.
از مار کینه ورتر ناسازتر چه باشد
گفتار چربش آرد بیرون از آشیانه.
لبیبی.
خواجه ٔ بزرگ داندکه خداوند در این گفتار بر حق است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 397). کس را نرسد که اندیشه کند که این چراست تا به گفتار رسد. (تاریخ بیهقی).
که صد گنج شاید به گفتار داد
که نتوان یکی زآن به کردار داد.
اسدی.
بپذرفتن چیز و گفتار خوش
مباش ایمن از دشمن کینه کش.
اسدی.
بر گوینده بیش از گفتار نباشد. (قابوسنامه). اما هرکه را آزمایی به کردار آزمای نه به گفتار که گنجشک به نقد به که طاوس به نسیه. (قابوسنامه).
نگردد به گفتار مستانه غره
کسی کودل و جان هشیار دارد.
ناصرخسرو.
بجز بر نکو فعل و گفتار خوب
نه بگذار دست و نه بگشای فم.
ناصرخسرو.
آنچت گوید بپذیر و مباش
عاشق بر بیهده گفتار خویش.
ناصرخسرو.
گفتار بی کردار ضایع ماند. (کیمیای سعادت). این کتاب چهارده گفتار است و در بخش باب اول از گفتار نخستین. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
چو عاجز است ز آثار معجزت خاطر
چو قاصر است زکردار نادرت گفتار.
مسعودسعد.
...تا آخر هیچ بدی و ناهمواری از او در وجود نیاید به گفتار و کردار. (نوروزنامه). مردم اگرچه با شرف گفتار است چون بشرف نوشتن دست ندارد ناقص بود چون یک نیمه از مردم. (نوروزنامه).
کار کن کار بگذر از گفتار
کاندرین راه کار دارد کار.
سنایی.
جایی است مدیح تو که آنجا
گفتار چو حلقه بر در آمد.
عمادی شهریاری.
عیسی از گفتار نااهلی برآمد بر فلک
آدم از وسواس ناجنسی برون رفت ازجنان.
خاقانی.
خوش جوابی است که خاقانی داد
از پی رد شدن گفتارش.
خاقانی.
چو نام من بشیرینی برآید
اگر گفتار من تلخ است شاید.
نظامی.
به خود میگفت کای شوخ ستمکار
چرا گفتی تو آن بیهوده گفتار.
نظامی.
چه در کار است با گفتار کردار
پی کردار گرد و ترک گفت آر.
پوریای ولی.
در این گفتار فایده نیست. (کلیله و دمنه).
چون کار ز دست رفت گفتار چه سود
چون دیده سپید گشت دیدار چه سود.
عطار.
بعلت اینکه نمی بینم ایشان را کردار موافق گفتار. (گلستان).
اول اندیشه وآنگهی گفتار
پای بست آمده ست پس دیوار.
سعدی (گلستان).
نه همه گفتار ز انسان خوش است
هرچه پسندیده بود آن خوش است.
امیرخسرو.
نای زن را بین که صوتی دارد و گفتار نی
لاجرم در قول محتاج کس دیگر بود.
امیرخسرو.
هست فرقی میان دیدن و وصل
نیست ذوقی مرا درین گفتار.
اوحدی.
نه تنها عشق از دیدار خیزد
بسا کاین دولت از گفتار خیزد.
جامی.
طالب آمل گذشت و طبعها افسرده شد
از چه روی آن آتشین گفتار در عالم نماند.
صائب.
نیست با گفتار لب کیفیت گفتار چشم
خوشتر است از لعل گویا چشم گویایی مرا.
صائب (از آنندراج).
سخندان چون نئی مخلص حدیث زلف کوته کن
که میگردد ز گفتار مسلسل لال رسواتر.
مخلص کاشی (از آنندراج).
|| فکر. خیال:
به پیش پدر شد پر از خون جگر
پراندیشه دل پر ز گفتار سر.
فردوسی.
ترکیب ها:
- باطل گفتار، بیهوده گفتار. تلخ گفتار. چرب گفتار. خوب گفتار. خوش گفتار. راست گفتار. شکرگفتار. نغزگفتار.نکوگفتار. رجوع به هر یک از این مدخل ها در ردیف خودشود:
آنان که پریروی و شکرگفتارند
حیف است که روی خوب پنهان دارند.
سعدی.
تو در دل من از آن خوشتری و شیرین تر
که من ترش بنشینم به تلخ گفتاری.
سعدی (طیبات).


نغز آمدن

نغز آمدن. [ن َ م َ دَ] (مص مرکب) شایسته افتادن. مناسب و مطلوب و بجا واقع شدن:
نغز می آید بر او کن یا مکن
امر و نهی ماجراها در سخن.
مولوی.
چه نغز آمد این یک سخن ز آن دو تن
که بودند سرگشته از دست زن.
سعدی.
چه نغز آمد این نکته در سندباد
که عشق آتش است و هوس تندباد.
سعدی.

فرهنگ معین

نغز

(نَ) (ص.) خوب، نیک، بدیع.

فرهنگ عمید

نغز

هر چیز عجیب و بدیع که دیدنش خوشایند باشد، خوب، نیکو، لطیف، بدیع،

فرهنگ فارسی آزاد

نغز

نَغز، این کلمه فارسی که در «برهان قاطع» به معنای خوب، نیک، نیکو، عجیب، بدیع، چُست و چالاک آمده، در عربی به معنای فتنه انگیزی است،

معادل ابجد

گفتار نغز

1758

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری